برای ما که دوران انقلاب و جریانهای آن روزگار را درک نکردهایم بهترین راه آشناشدن با آن روزها، نشستن پای صحبتهای افرادی است که سهم بسزایی در به ثمر رسیدن انقلاب داشتهاند. آنهایی که روز و شب تمام دغدغهشان آزادکردن کشور از دستان ناپاک رژیم پهلوی بوده و برای این مهم جانشان را در طبق اخلاص قرار دادند و خطرها را با جان و دل پذیرفتند.
این افراد ازخودگذشته حتی بعد از انقلاب هم این نهال نوپا را تا پاگرفتنش همراهی کردند. در شهر ما تعداد این افراد کم نیستند و سیدحمید مصطفوی طهرانی از جمله افرادی است که برای انقلاب تلاشها کرده و حالا بعد از بازنشستگی برند زعفرانی را به راه انداخته و در این زمینه فعالیت میکند. ساعتی را پای صحبتهای او که این روزها در محله خاقانی ساکن است نشستیم تا خاطرات انقلابیاش را با ما تقسیم کند.
سیدحمید مصطفوی سال ۱۳۴۰ در تهران متولد شده است و از ششسالگی به بعد برای ادامه زندگی همراه خانواده به مشهد عزیمت میکنند. او در خانوادهای روحانی متولد شده است، پدر پدرش و پدر مادرش هر دو جزو روحانیهای انقلابی زمان خود بودند. این جوّ مذهبی خانواده در آشنایی سیدحمید با انقلاب و امام خمینی (ره) تأثیرگذار بوده و از همان دوران کودکی با جریانهای انقلاب آشنایی داشته است. هنگامی که در مشهد ساکن میشوند همسایه آیت الله قمی بودند و بیشتر دوران نوجوانیاش را در رفتوآمد به این خانه گذرانده و شاهد بسیاری از جریانات انقلابی در آنجا بوده است.
برای اینکه ما را تشویق کنند دوزار (دوریال) زیر مهرهایمان میگذاشتند و میگفتند که ملائکه برایتان هدیه آوردهاند
او میگوید: «خانهمان در راسته بازار قدیم بود. بیشتر دوران کودکی و نوجوانیام برای اقامه نماز به مسجد ترکها و ملاحیدر میرفتم. یادم میآید پدر رهبر معظم انقلاب، امام جماعت مسجد ترکها بودند. هنگامی که ما بچهها برای نماز به مسجد میرفتیم ایشان برای اینکه ما را تشویق کنند دوزار (دوریال) زیر مهرهایمان میگذاشتند و میگفتند که ملائکه برایتان هدیه آوردهاند.»
او سالهای اول دوران ابتدایی را در مدارس عابدزاده که تعلیمهای دینیاش پررنگتر از دیگر مدارس بوده است گذرانده و دوران راهنمایی را در مدرسه «نوین» به پایان رسانده است. او میگوید: «بعد از پایان دوران راهنمایی وارد هنرستان شریعتی شدم و در رشته مکانیک درس خواندم. در هنرستان هم با دوستان همفکرم فعالیتهای انقلابی داشتیم.
یکی از فعالیتهایی که آنزمان در مدارس بسیار رایج بود تهیه روزنامهدیواری بود. ما هم برای اینکه حرفمان را بزنیم از روزنامهدیواری استفاده کردیم. البته اشارههای هر چند کوچک ما و مطالب انقلابی در آن دوران برای مدیر مدرسه دردسرساز شد و او را به اداره خواستند تا توضیحاتی بدهد.»
او در دوران کودکی و نوجوانی همراه برادر بزرگترش به هیئت و مسجد میرفته و پای منبر روحانیت مینشسته است. هنگامی که میخواهد آن روزها را برایمان تعریف کند چشمانش را روی هم میگذارد، انگار که میخواهد تمام جزئیات آن روزها را به خاطر بیاورد. او از روزی یادش میآید که پای صحبتهای مقام معظم رهبری درس آزادی و آزادگی را شنیده بود.
سیدحمید در این رابطه میگوید: «سال ۵۲ همراه برادرم به مسجد کرامت میرفتیم و پای صحبتهای رهبرمعظم انقلاب مینشستیم. ایشان روحانی جوانی بودند و بسیار نترس و شجاعانه بحثهای آزادی را در قالب داستانهای عبرتآموز مطرح میکردند.»
سیدحمید نوجوان در فضای فکری خانواده و با استفاده از نوارهای کاست سخنرانیهای امام خمینی (ره) که مخفیانه به ایران میرسید با انقلاب و ایشان آشنا میشود. او به یاد میآورد اولینباری که صدای امام خمینی (ره) را شنیده درباره بحث مدرسه فیضیه قم بوده است.
مصطفوی میگوید: «آنزمان رژیم منفور پهلوی در مراسم شهادت امام صادق (ع) دستش به خون روحانیت بیگناه آلوده شده بوده و مراسم را برهم زده بود. در آن نوار کاست امام (ره) رژیم پهلوی را تهدید میکردند که اینکارهایتان آخر و عاقبت ندارد و خون بیگناهان بیجواب نخواهد ماند.»
صحبت از توزیع اعلامیه و نوارهای کاست امام (ره) که میشود مصطفوی به انتشارات هجرت که پسرداییاش آن را برای همین منظور تأسیس کرده اشاره میکند و برایمان توضیح میدهد: «انتشارات پسرداییام ۱۲ زیرمجموعه داشت که از جمله آن انتشاراتی است که در حال حاضر در چهارراه دکتراست. انتشارات هجرت فقط برای فعالیتهای انقلابی تأسیس شده بود.»
انتشارات فقط یک پوشش بود برای کارهایی که انجام میدادیم. اعلامیهها را که از روشهای مختلف به دستمان میرسید، چاپ و منتشر میکردیم
او با خنده میگوید: «آن انتشارات همه چیز داشت بهجز اسلحه. انتشارات فقط یک پوشش بود برای کارهایی که انجام میدادیم. اعلامیهها را که از روشهای مختلف به دستمان میرسید، چاپ و منتشر میکردیم.»
مصطفوی برای اینکه بتواند اعلامیهها را در بین انقلابیون توزیع کند دست به اقدام جالبی میزند. او برای این منظور میز فلزی تهیه میکند و آن را در چهارراه دکترا که شلوغترین قسمت شهر بوده و جوانان انقلابی در آن تجمع داشتند میگذارد. او کتابهایی از دکتر شریعتی، شهید مطهری و... را برای فروش میگذارد و در قالب آن اعلامیه هم توزیع میکرده است. اما اینکار به همین آسانیهایی که تصور هم میکنیم نبوده و برایش دردسرهایی به همراه داشته است.
مصطفوی دراینباره برایمان توضیح میدهد: «اول صبح بود و کتابهایم را چیده بودم که متوجه شدم ماشین کلانتری پارک کرد و سروانی از داخل ماشین پیاده شد و به سمتم آمد. پرسید این کتابها مال چه کسی است؟ گفتم: «از کتابفروشی برای فروش است.» نگاهی به عنوانهای کتابها انداخت و گفت: «کتابها را جمع کن.» به دورغ گفتم: «خانوادهام از خانه بیرونم کردهاند و خرج و مخارجم از این راه میگذرد و...»
اما او کتابها را پرت کرد روی زمین و مرا به داخل ماشین هل داد. بعدها شنیدم که مغازهداران کتابهایم را جمع کردند و پول کتابهایی را که فروخته بودم گرفته و برایم نگه داشته بودند. انصافاً که همه آن مغازهداران هوایم را داشتند و مراقبم بودند.
زمانی که سیدحمید نوجوان را دستگیر میکنند به اداره ساواک میبرند و از او بازجویی میکنند، اما هیچ حرفی نمیزند و همین امر سبب میشود تا او را به زندان بفرستند. مصطفوی از آن ۳ روز خاطرههای بسیاری دارد و از آن بهعنوان یک درس بزرگ یاد میکند و توضیح میدهد: «هنگامی که به زندان رفتم خانوادهام را در جریان قرار دادند، آنها تلاش میکردند که بتوانند مرا از زندان آزاد کنند، اما برای من این ماجرا بیشتر هیجان داشت تا ترس. هنگامی که وارد بند شدم همه انقلابیها صلوات فرستادند و به گرمی از من استقبال کردند و بهترین اتاق بند را در اختیارم قرار دادند.
همه کارها در زندان برنامه داشت، به عنوان مثال مطالعه، بحث و تبادل اطلاعات و... در آنجا بسیاری از بچهمحلهایمان را که خبری از آنها نداشتم، دیدم. پسر داییام (آقا مرتضی رئیس انتشارات هجرت) را دیدم و در جلسهای که داشتیم قرار گذاشتیم کارهای تشکیلاتی انقلاب را منسجمتر و پرکارتر از قبل ادامه بدهیم.»
سیدحمید بعد از ۳ روز با دادن تعهد از زندان بیرون میآید و در اولین گام به خانوادههایی که از فرزندانشان بیاطلاع بودند خبر میدهد. سپس طبق برنامه قبلیای که داشتند برای خرید ۱۰ دستگاه ضبط صوت اقدام میکند. مصطفوی در این باره میگوید: «اوج کارهایمان بود، ۳ شفیت کار میکردیم و صوتهای شهید مطهری، امام خمینی (ره)، رهبر معظم انقلاب، دکتر شریعتی، شهید هاشمینژاد و... را تکثیر میکردیم. همیشه مراقب بودیم که ساواک متوجه کارهایمان نشود، اما بالأخره این اتفاق افتاد.
خواهرم را در اولین تظاهراتی که بانوان در مشهد انجام دادند دستگیر کردند. از سوی دیگر یکی از پسرداییهایم که در نزدیکی همان تظاهرات بود هم دستگیر میشود. ساواک که متوجه نسبت فامیلی خواهرم و پسرداییام میشود احتمال میدهند که دیگر اعضای خانواده هم انقلابی باشند، به همین دلیل برای تفتیش خانهمان میآیند. به محض اینکه شنیدم ساواک در میزند با همکاری دیگران دستگاههای ضبط صوت را به زیرزمین منزلمان منتقل کردیم و لابهلای لباسهای کثیف پنهان کردیم. آنها منزلمان را گشتند و چیزی پیدا نکردند و خواهرم را بعد از چند روز آزاد کردند.»
یکی از چهرههایی که به نظر مصطفوی در انقلاب تأثیر بسزایی داشت، دکتر شریعتی بود. او میگوید: «شریعتی از آن تیپهایی بود که قشر جوان و تحصیلکرده بسیار به او گرایش داشتند. او با کتابهایی که منتشر میکرد، سهم بسزایی در روشنگری جوانان آن زمان داشت.
پدر آقای شریعتی هم در خیابان خسروی روبهروی تلفنخانه قدیم یک مرکز داشتند به نام «کانون نشر حقایق دینی» که مرکزی برای سخنرانی بود و بسیاری از جوانان برای شنیدن حقایق به آنجا رفت و آمد داشتند و ما هم به آنجا میرفتیم.»
او همچنین معتقد است یکی دیگر از افرادی که در مشهد با سخنرانیهای تند و آتشینش نظر مردم را به خود و انقلاب جلب کرده مرحوم شیخ احمد کافی بوده است.
سیدحمید مصطفوی که همسایه آیات قمی و مرعشی بوده خاطرههای بسیاری از انقلابیون آن زمان دارد. مصطفوی میگوید: «شهید مهدیزاده از انقلابیونی بود که در تظاهرات شهید شد. وقتی پیکر او را برای تشییع جنازه به منزل آیتالله مرعشی آورده بودند، ساواک خانه را محاصره کرد و اجازه خروج به ما که حدود ۴۰ نفر بودیم نمیداد. خانوادهها همه نگران بودند و تلاش میکردند تا ساواک را دور کنند تا اینکه آیتالله مرعشی با آنها وارد مذاکره شدند و اجازه دادند جنازه شهید از منزل خارج شود و ما هم به خانههایمان برگردیم. همین اتفاق برای شهید حنایی نیز افتاد.»
هر بار که ساواک و مزدوران رژیم، مصطفوی را دستگیر میکردند او از راه دیگری برای انقلاب تبلیغ میکرده است. بعد از زندان سیدحمید شانزدهساله دوبار بهتنهایی راهی قم میشود تا اعلامیهها و نوارهای کاست انقلابی را از رابط قمیشان بگیرد.
او میگوید: «به هیچ وجه فکر نمیکردم که باید فعالیتهایم را تمام کنم. دستگیرشدنم دلهرهای در من ایجاد نمیکرد و مانع ادامه فعالیتهایم نمیشد. باتوجه به اینکه سن و سالم کم بود، ساواک کمتر به من شک میکرد که همراهم اعلامیه است یا در قالب کتاب فروختن در حال تبلیغ انقلاب هستم. به همین دلیل راحتتر فعالیت میکردم و حتی هنگامی که دستگیر میشدم، چون نوجوان بودم زودتر آزاد میشدم.»
سیدحمید نوجوان که روزهای جوانی و نوجوانیاش با انقلاب گره خورده است بار دیگر برای اینکه فعالیتش را شروع کند با همفکری و مشورت پسرداییاش آقا مرتضی مغازهای روبهروی کوچه تلفن خودکار قدیم اجاره میکند.
او میگوید: «مغازهای در پوشش لوازم خرازی جفت و جور کردیم. مغازهای که داشتیم نزدیک مرکز حقایق دینی پدر دکتر شریعتی بود و به همین دلیل ساواک آن را همیشه زیرنظر داشت و این کارمان را سخت میکرد. همواره دو تانک اول کوچه ایستاده بودند، بهمرور زمان با دو سرباز ارتشی دوست شده بودیم، اما باز هم مأموران ساواک متوجه فعالیتمان شدند و مجبور شدیم نوع فعالیتمان را تغییر دهیم.»
او که خاطراتش را مرور میکند به تحصن پزشکها میرسد و آن روزها و لحظههای حساس را به یاد میآورد. به قول خود مصطفوی سال ۵۷ هر روز و لحظهاش آبستن حادثهای بوده و او در بسیاری از این حوادث حضور داشته است، از جمله موضوع تحصن پزشکان و حمله به بیمارستان امام رضا (ع). مصطفوی اینگونه میگوید: «آن روزها در همه اقشار جامعه افرادی داشتیم که خبر مربوط به صنف خودشان را به دیگران برسانند.
خاطرم هست یکی از همین دوستان خبر حمله وحشیانه رژیم را به بیمارستان امام رضا (ع) و بخش اطفال به اطلاع همه انقلابیون رساند و گفت که قرار است پزشکان تحصن کنند. در بیمارستان امام رضا(ع) اوضاع خوب نبود و همه جا بوی خون و باروت میداد. بیشتر افراد تأثیرگذار در انقلاب آنجا بودند، من هم کارهای پشتیبانی به عهدهام بود. بیمارستان امام رضا (ع) به یکی از کانونهای اصلی مبارزه تبدیل شده بود.
دامنه مبارزات این تحصن وسیعتر شد و آیتالله خامنهای، مرحوم واعظ طبسی، شهید هاشمینژاد، آیتالله شیرازی و... به جمع مردم پیوستند و اعلام تحصن کردند. در فاصله ۲۳آذر تا ۵دی تحصن مردم در بیمارستان ادامه یافت. در سخنرانی معروف رهبرمعظم انقلاب در بیمارستان که ایشان بالای سقف آمبولانسی حاضر شده بودند حدود ۶۰هزار نفر حضور داشتند.»
هنگامی که به خاطرههای بهمن ۵۷ میرسد شور و شوق خاصی در چهره مصطفوی پیدا میشود و چنان با حرارت صحبت میکند که گویی از رخدادن آن وقایع چند روزی بیشتر نگذشته است. این هیجان زمانی به اوج خودش میرسد که صحبت از افتادن مجسمه پهلوی میشود. او آنروز در میدان شهدا حضور داشته و صحنه افتادن مسجمه را به چشم خود دیده است، مصطفوی دراینباره میگوید: «در میدان شهدا مجسمهای از پهلوی نصب شده بود و به همین دلیل به «میدان مجسمه» معروف بود.
مردم برای پایینکشیدن مجسمه از سیم بکسل استفاده کردند. هنگامی که مجسمه پایین افتاد مردم تکبیر گفتند و شادی کردند. پایه مجسمه که از جنس بتن بود در آن روز تخریب نشد، اما نفرت مردم از رژیم شاه بر این مشکل نیز غلبه کرد و بعد از پیروزی انقلاب مردم آن را از جا درآوردند.»
مصطفوی در بهمن ۵۷ برای دو روز عازم تهران میشود و در آنجا هم شاهد به زمین افتادن مجسمه بوده است، اما برای ورود امام (ره) در تهران نمیماند و به مشهد برمیگردد؛ زیرا به گفته خودش با آنکه برای دیدن چهره امام (ره) و آمدنش به کشور لحظهشماری میکرده، اما حضورش در مشهد ضروریتر بوده است.
بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب به فرمان امام (ره) جهاد سازندگی در سال ۵۸ برای رسیدگی به مناطق محروم و دور افتاده در ایران تأسیس شد. مصطفوی هم به جهاد سازندگی میپیوندد و در قسمت فرهنگی جهاد مشغول به خدمت میشود. روزهایی که به گفته مصطفوی بسیار پرکار بودند و آرشیوی کامل از سخنرانیهای انقلابی داشتند. او توضیح میدهد: «واحد صوت را در جهاد تشکیل دادیم و برای این منظور از تهران دستگاه تکثیر خریدیم و ۵۰ هزار نوار کاست را ضبط کردیم.
حدود ۴ هزار نوار صوتی داشتیم که این در کل جهادهای سازندگی بینظیر بود. حدود ۳۱۳ ساعت صوت از شهید مطهری، ۴۰۰ ساعت صوت دکتر شریعتی، سخنرانیهای امام (ره) در نوفللوشاتو، سخنان آیتالله طالقانی و... را داشتیم. البته آنچه نداشتیم از آرشیو صدا و سیما گرفتیم و این سبب شد تا بهترین آرشیو را داشته باشیم.»
آنها این نوار کاستها را به روستاها و شهرهای اطراف میفرستادند و اینکارشان با استقبال خوبی از سوی مردم روبهرو بود. در این ایام مصطفوی علاوهبر فعالیت در جهاد درسش را هم ادامه میدهد و دیپلمش را میگیرد و همزمان ازدواج هم میکند.
در سالهای بعد، از سوی جهاد در سپاه پاسداران مأمور به خدمت میشود. او بارها از سوی سپاه به جبهه اعزام میشود. وقتی روزهای جنگ را به خاطر میآورد اشک از چشمانش جاری میشود، یاد همرزمان و دوستانی که به دست خودش آنها را کفنپیچ کرده و به مشهد فرستاده است چشمانش را پر از اشک میکند. با صدایی که از گریه میلرزد و بغض راه صحبتش را گرفته است، میگوید: «کمتوفیقی من بود که نتوانستم آن روزها همراه دوستانم بروم.»
او روزها و شبهای زیادی را در عملیاتها با جان و دل جنگیده تا نگذارد ذرهای از خاک کشور به دست دشمن اشغالگر بیفتد. سیدحمید روزی را که خرمشهر آزاد شد به خاطر دارد و در شکست حصر آبادان حضور داشته است. او از آن روزها اینطور تعریف میکند: «بعد از شکست حصر قرار شد همراه برخی از فرماندهان برگردیم مشهد، سوار ماشین بودیم که یکی از فرماندهان آمد و جلوی ماشین را گرفت و مرا پیاده کرد. هر چه اصرار کردم که من را هم با خود ببرید، گفت: «همینجا باش تا ماشین دنبالت بیاد.»
آنها رفتند و سوار هواپیما شدند و مرا وسط بیابان تنها گذاشتند. متأسفانه آن هواپیما سقوط کرد و فرماندهان باارزشی را از دست دادیم
آنها رفتند و سوار هواپیما شدند و مرا وسط بیابان تنها گذاشتند. متأسفانه آن هواپیما سقوط کرد و فرماندهان باارزشی را از دست دادیم. هنگامی که خبر را شنیدم بسیار ناراحت شدم، تمام مدت به این فکر میکردم که چطور با اصرار آن فرمانده پیاده شدم، با آنکه خودم میخواستم و اصرار میکردم همراه آنها بروم. بعد از چند ساعت ماشینی که منتظرش بودم آمد. داخل هواپیمای جنگی هم با جنازههای شهدا که قرار بود به مشهد برگردد هم پرواز بودم و بالأخره با هر سختی بود رسیدم مشهد.»
او دو سال مداوم در جنگ حضور داشته است و خدمات بسیاری از جمله ۶ ماه حفاظت از پل بعثت را که روی اروند زدهاند به عهده داشته است.
یکی از کارهایی که مصطفوی در جنگ انجام داده خبرنگاری بوده است. او در این رابطه توضیح میدهد: «در آن سالها امکان برقراری ارتباطات بسیار ضعیف بود. همه خانهها تلفن نداشتند و نامهها بسیار دیر به دست خانوادهها میرسید. از اینرو یکی از کارهایی که برخی خبرنگاران انجام میدادند مصاحبه با رزمندگان بود. من هم با رزمندگان صحبت میکردم، آنها خودشان را معرفی میکردند و از سلامتشان میگفتند.
این موارد را ویرایش میکردم و برای صدا و سیمای مشهد میفرستادم و آنها در برنامهای خاص که مخصوص رزمندگان بود پخش میکردند.» از چهرهاش پیداست که او اینکار را دوست داشته است و خاطرههای زیادی از روزهای خبرنگاریاش دارد.
تلخترین خاطره مصطفوی روزی است که خبر فوت امام (ره) را میشنود. او در ارتباط با آن روز میگوید: «از قبل میدانستیم که امام (ره) حالشان خوب نیست و در بیمارستان بستری هستند. کارمان دعاکردن برای رهبرمان بود و تصور نمیکردیم به این زودی بخواهند ما را تنها بگذارند. آن روز پای رادیو نشسته بودم که این خبر تلخ و جانکاه را شنیدم. همه همکاران از شدت ناراحتی داد میزدند و گریه میکردند. حالم را نمیفهمیدم.»
او در آن حال دغدغههای بسیاری داشته و در این رابطه میگوید: «با خودم فکر میکردم که اوضاع انقلاب تازه پا گرفته است چه میشود؟ که با تدبیر اندیشمندانه خبرگان، آیتالله خامنهای برای رهبری کشور تعیین شدند. به نظرم آن روز هم یومالله بود.»